تو که می آمدی انگار دنیا را به من می دادند..... نگاهت می کردم.... آرام می نشستی و لبخند می زدی و سرت پایین بود و زیر لب حرف می زدی....
من سکوت بودم و سراپا گوش... تو دلربا بودی و سراپا حرف.... من خدا را در چشم های صبور تو می دیدم.... تو اشک های کهنه ای در چشم های غریب من....
تو انگار شمع بودی... گل بودی.... دریا بودی.... من پروانه بودم...خار بودم... ساحل..... تو سر به زیر و با متانت.... من سر به هوا و سرشار از ارادت...... تو لبخند هایت با طمئنینه.... من لبخند هایم با اضطراب و ترس... تو لبریز از آرامش و خدا بودی..... من غرق در تشویش و التهاب.....
تو پرواز را خوب بلد بودی... من حسرت پرواز را...... تو آسمان را خوب می شناختی.... من حتی زمین را گم بودم.....
تو هوای رفتنت بود..... من هوس ماندنم.......
تو بارت را بسته بودی و من بی خبر از همه چیز... تو با وضو... با لبخند... با سلام.... با خدا.... خوابیدی و رفتی.... من تنها... بی کس... بی یار.... بیمار... ماندم.....
تو خوب خواهری بودی ومن بدبرادری... وقتی که می رفتی به رسم شناسنامه تو از من سه سال بزرگتر بودی... ولی حالا باز هم به رسم شناسنامه من چهار سال از تو بزرگتر شده ام...
دوم دی ماه بود که تو بال گشودی و پریدی.... دوم دی ماه بود که من بالم شکست و سوختم....
دلم برایت تنگ است.... شش سال است تو را ندیده ام...
سلامم را به عمو رضایم برسان.... آه حاجی.... چقدر زیبا میگفتی:
خدا بین دلت و خودت قرار گرفته که هر وقت خواستی یه لغزشی بکنی یه چیزی بیاد و بگه.... حواست باشه خدا داره نگات میکنه..........
خوش بحالت حاجی.... هم اینجا با صفا بودی.... هم شک ندارم اونجا داری صفا میکنی.... جدایی تان از زمینی ها به من تسلیت.... رسیدنتان به ملکوت به تو و آبجیم تبریک...